بصیرت ولایی

اقتدارملی

بصیرت ولایی

اقتدارملی

متنی از جنس طلا

لایق تو کسی نیست جز آنکسی که:


تو را انتخاب میکند نه امتحان ...

تو را نگاه کند نه اینکه ببیند ...

تو را حس کند نه اینکه لمست کند ...

تو را بسازد نه اینکه بسوزاند ...

تو را بیاراید نه اینکه بیازارد ...

تو را بخنداند نه اینکه برنجاند ...

تو را دوست بدارد و بدارد و بدارد ...

ﺳﺎﺩﻩ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻦ ﺍﻣﺎ ﺳﺎﺩﻩ ﻋﺒﻮﺭ ﻧﮑﻦ ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﯾﮑﺒﺎﺭ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﺍﺵ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ !

ﺳﺎﺩﻩ ﺑﺎﺯﮔﺮﺩ ﺍﻣﺎ ﻫﺮﮔﺰ ﺑﺮﻧﮕﺮﺩ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎﯼ کسی که ﺑﻪ ﺯﺧﻢ ﺯﺩﻧﺖ ﻋﺎﺩﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﺷﺎﻫﺮﮒ ﺣﯿﺎﺗﺖ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺳﺘﺎﻧﺶ ﯾﺎﻓﺘﯽ !

ﻭ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ :

ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺍﺭﺯﺵ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺷﺪﻥ ﺍﺭﺯﺵ ﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺭﺩ …


"ﮔﺎﻫﯽ ﺧﻮﺩﺕ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻦ"


پند

❇ سه چیز برادر را از برادر جدا میکند.

۱ - زن ۲ - زر ۳ - زمین


❇ سه چیز در زندگی یکبار به انسان میدهند.

۱ - والدین  ۲ - جوانی ۳ - شانس


❇ سه چیز دلتنگی می آورند.

۱ - مرگ والدین ۲ - مرگ برادر ۳ - مرگ فرزند


❇ سه چیزدردنیا لذت بخشند.

۱ - آب  ۲ - آتش ۳ - آرامش


❇ سه چیز را هرگز نخور.

۱ - غصه  ۲ - حرام  ۳ - حق


❇ سه چیز باعث سقوط انسان است.

۱ - غرور  ۲ - دشمنی  ۳ - جهل


❇ سه چیز را باید افزایش داد.

۱ - دانش  ۲ - دارائی ۳ - درخت


❇ سه چیز انسان را تباه میکند.

۱ - حرص   ۲ - حسد   ۳ - حماقت


❇ سه چیز را همیشه بخور.

۱ - سیب  ۲ - سیر   ۳ - سرکه


❇ با سه چیز همیشه دوستی کن.

۱ - عشق   ۲ - عدالت   ۳ - عبادت


❇ سه چیز رنج آور است.

۱ - بیماری۲ - بی پولی ۳ - بی مرامی

متنی از جنس طلا

کلمه می‌تواند ؛

تو را مشتاق کند مثل: "دوستت دارم"

تو را ویران کند مثل: "از تو بیزارم"

 تو را تلخ کند مثل: "خسته ام"

تو را سبز کند مثل: "خوشحالم"

 تو را زیبا کند مثل: "سپاسگزارم"

 تو را سست کند مثل: "نمی‌توانم"

 تو را پیش ببرد مثل: "ایمان دارم"

 تو را خاموش کند مثل: "شانس ندارم"


کلمه می‌تواند تو را آغاز کند مثل:

از همین لحظه شروع میکنم ،

از همین نقطه تغییر میکنم ،

از همین دم یک طرح نو میزنم ،

می توانم ، می خواهم ، می شود


مطلب جالب و شنیدنی

یه زنی میگفت:

فهمیدم شوهرم با یه دختری تو فیس بوک پی ام بازی میکردن، دختره اسم خودشو گذاشته (پروانه طلایی)

پی ام هاشونو چک کردم دیدم به همدیگه حرفهای قشنگ و عاشقانه میزنن و قرار ازدواج گذاشتن.

شوهرم تو فیسبوک اسم خودشو گذاشته(پسر دنیا دیده)


یه فکری تو سرم زد که ازش انتقام بگیرم، رفتم تو فیس بوک برای خودم یه پروفایل درست کردم و اسم خودمو گذاشتم(ابو القعقاع)

 


تو پروفایلم کلی متن و فیلم های ترسناک درباره قتل و آتش زدن آدمها و گردن زدن گذاشتم و بعد یه متن برای شوهرم فرستادم نوشتم: این دختر که اسمش پروانه طلایی هست، زن منه و من از دار و دسته داعش هستم و از تو همه چی میدونم، اسمش و اسم مادرش و اسم همه خواهر برادراش و کجا ساکنه کجا کار میکنه رو بهش گفتم و بهش گفتم به خدا قسم اگر تو رو دوباره تو فیس بوک ببینم گردنتو در جا میزنم...


خلاصه روز بعد دیدم صورتش سرخ و زرد شده و از خونه اصلا بیرون نمیرفت، فیس بوک، واتساپ، اینستاگرام و بقیه برنامه های چت رو حذف کرد و یه گوشی ساده خرید! هر چند لحظه میره و میاد تو هال خونمون و میگه اذان عصر کی میگن!

خدا شاهده هدایتش کردم.

حکایت شنیدنی

دزدی به خانه احمد خضرویه رفت و بسیار بگشت، اما چیزی نیافت که قابل دزدی باشد.

خواست که نومید بازگردد که ناگهان احمد، او را صدا زد و گفت:

ای جوان! سطل را بردار و از چاه، آب بکش و وضو بساز و به نماز مشغول شو تا اگر چیزی از راه رسید، به تو بدهم؛ مباد که تو از این خانه با دستان خالی بیرون روی!

دزد جوان، آبی از چاه بیرون در آورد، وضو ساخت و نماز خواند.

روز شد، کسی در خانه احمد را زد. داخل آمد و ۱۵۰ دینار نزد شیخ گذاشت و گفت این هدیه، به جناب شیخ است.

احمد رو به دزد کرد و گفت: دینارها را بردار و برو؛ این پاداش یک شبی است که در آن نماز خواندی.

حال دزد، دگرگون شد و لرزه بر اعضایش افتاد. 

گریان به شیخ نزدیک تر شد و گفت: تاکنون به راه خطا می رفتم. 

یک شب را برای خدا گذراندم و نماز خواندم، خداوند مرا این چنین اکرام کرد و بی نیاز ساخت. 

مرا بپذیر تا نزد تو باشم و راه صواب را بیاموزم. 

کیسه زر را برگرداند و از مریدان شیخ احمد گشت