بصیرت ولایی

اقتدارملی

بصیرت ولایی

اقتدارملی

در رحم مادر، خداوند بچه را در آبی بسیار شور قرار داده تا جسمش تمیز بماند و مادر سنگینی بچه را کمتر احساس کند

و خداوند روزی جنین را از طریق بند ناف که به مادر وصل است به او میرساند


پس اگر مادر در غذا خوردن کوتاهی کند، از غذای جنین چیزی کم نمیشود 

 بخاطر وجود غده هایی که با گرفتن مواد لازم از دندانها و استخوان مادر غذای جنین را تأمین میکند و به همین دلیل است که مادران با پیشروی در سن، دندان درد، پا درد و زانو درد میگیرند

و درآخر هم میگویند: زن زودتر از مرد پیر میشود.


اگر آدم ها بدانند که مادرشان بخاطر آنها استخوانش آب شده در این میمانند که چگونه از برکت وجودش قدردانی کنند




فال

پرنده تولدتان چیست

نیایش صبحگاهی

خداوندا ...


وقت دشواری‌ها، آن که صدایش می‌کنند، تویی ...

و وقت گرفتاری‌ها، آن که دنبال پناهش می‌گردند، تویی ...


دری را که تو بسته‌ای، کس دیگری باز نمی‌کند،

و دری را که باز کرده‌ای، کسی نمی‌بندد...

پس خودت درِ رهایی را به رویم باز کن.


به توانایی‌ات، این هیبت غم را در من بشکن...


و کاری کن به همین سختی، به همین رنجی که دارم از آن به تو شکایت می‌کنم، زیبا نگاه کنم.

که بدون شک هر چه که از سوی تو باشد زیباست...

حکایت شنیدنی



یعقوب لیث صفاری 

شبی هر چه کرد ؛ خوابش نبرد ، 

غلامان را گفت : حتما به کسی ظلم شده ؛ او را بیابید. 

پس از کمی جست و جو ؛ غلامان باز گشتند و گفتند : سلطان به سلامت باشد ، دادخواهی نیافتیم .

اما سلطان را دوباره خواب نیامد ؛ پس خود برخواست و با جامه مبدل ، از قصر بیرون شد ؛

در پشت قصر خود ؛ ناله ای شنید که میگفت خدایا : 

یعقوب هم اینک به خوشی در قصر خویش نشسته و در نزدیک قصرش اینچنین ستم میشود ؛ 

سلطان گفت : چه میگویی؟

من یعقوبم و از پی تو آمده ام ؛ بگو ماجرا چیست؟ 

 


آن مرد گفت : یکی از خواص تو که نامش را نمیدانم ؛ شبها به خانه من می آید و به زور ، زن من را مورد آزار و اذیت و تجاوز قرار میدهد .

سلطان گفت : اکنون کجاست؟ 

مرد گفت: شاید رفته باشد .

شاه گفت : هرگاه آمد ، مرا خبر کن ؛ و آن مرد را به نگهبان قصر معرفی کرد و گفت : 

هر زمان این مرد ، مرا خواست ؛ به من برسانیدش حتی اگر در نماز باشم .


شب بعد ؛

باز همان متجاوز به خانه آن مرد بینوا رفت ؛ مرد مظلوم به سرای سلطان شتافت .


یعقوب لیث سیستانی؛ با شمشیر برهنه به راه افتاد ، در نزدیکی خانه صدای عیش مرد را شنید ؛ 

دستور داد تا چراغها و آتشدانها را خاموش کنند آنگاه ظالم را با شمشیر کشت . 

پس از آن دستور داد تا چراغ افروزند و در صورت کشته نگریست ؛

پس ؛ در دم سر به سجده نهاد ،


آنگاه صاحب خانه را گفت قدری نان بیاورید که بسیار گرسنه ام . 

صاحبخانه گفت : پادشاهی چون تو ؛ چگونه به نان درویشی چون من قناعت توان کردن؟

شاه گفت: هر چه هست ؛ بیاور .

مرد پاره ای نان آورد و از شاه سبب خاموش و روشن کردن چراغ و سجده و نان خواستن سلطان را پرسید ؛


 

 سلطان در جواب گفت:

آن شب که از ماجرای تو آگاه شدم ؛ با خود اندیشیدم در زمان سلطنت من ؛ کسی جرأت این کار را ندارد مگر یکی از " فرزندانم " 

پس گفتم چراغ را خاموش کن تا " محبت پدری " مانع اجرای عدالت نشود ؛

چراغ که روشن شد ؛ دیدم بیگانه است ؛

پس سجده شکر گذاشتم . 

اما غذا خواستنم از این رو بود که از آن لحظه که از چنین ظلمی در سرزمین خود آگاه شدم؛ 

با پروردگار خود پیمان بستم لب به آب و غذا نزنم تا داد تو را از آن ستمگر بستانم .

اکنون از آن ساعت تا به حال چیزی نخورده ام. 


 گر به دولت برسی ؛ مست نگردی ؛ مردی

 گر به ذلت برسی ؛ پست نگردی ؛ مردی


 اهل عالم همه بازیچه دست هوسند 

 گر تو بازیچه این دست نگردی ، مردی.